گمان نكن بي صاحبم؛ او ميآيد
گمان نكن بي صاحبم؛ او ميآيد
گمان نكن بي صاحبم؛ او ميآيد
انبار مهمات
گلولهاش به زير پايم خورد. دو ـ سه متري روي هوا چرخيدم و به زمين خوردم. سرم سنگين شد. اول حس كردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهي چون گرم هستم، متوجه نيستم! غبار عجيبي هم پيچيده بود. بيسيمچي من كه اسمش «جاجرم» بود، صدايش بلند شد و گفت: حاجي شهيد نشده.
بابانظر، چهره محبوب بچههاي جنگ است كه بالاخره در سال 1375 شهد شهادت را نوشيد. كتابي كه به نام بابانظر منتشر شده، خاطرات شفاهي شهيد محمدحسن نظرنژاد است كه سال 74 ضبط شده و بر اساس مقدمة حوزة هنري سال 78 آماده چاپ بوده و معلوم نيست كه چرا اين كتاب ده سال بعد منتشر ميشود؟!
در مجموع، خاطرات اين سردار شهيد مملو از صحنههايي است كه براي ما عادت كردگان به زندگي مادي چنان قابل فهم نيست. آنچه ميخوانيد گزيدههايي از اين كتاب است كه به بهانه انتشار آن تقديمتان ميگردد.
خمپارة 120 داشتيم. ده ـ بيست گلوله زد و آتش آنها ساكت شد. دكتر چمران از اينكه خمپارهها به هليكوپتر اصابت كنند، نگران بود. با ساكتشدن آتش، تخممرغ آبپز را توي دهانم گذاشتم و با انگشت فشار دادم كه پايين برود. چمران خندهاش گرفت و گفت: ميجويديد بهتر نبود؟!
گفتم: اينطوري زود هضم نميشود. ممكن است تا دو ـ سه روز ديگر غذا گيرم نيايد.
گفت: تو بنا داري تا دو ـ سه روز غذا نخوري؟ اگر اين بچهها دو ـ سه روز چيزي نخورند، ميميرند.
گفتم: بالاخره خودمان را ميكِشيم. بدنم يك مقدار چربي دارد و ميتواند دوام بياورد.
دكتر چمران كنسروي باز كرد. ديدم محتويات داخل قوطي كف كرده است. نميدانم تاريخش مال كِي بود! خود دكتر ميخورد و ميگفت: بهبه، عجب خوشمزه است!
ديدم چند تانك عراقي از طرف سوسنگرد برگشتهاند. سرگردان مانده بودند از كدام طرف بروند. جوان قدبلندي كه نامش را نميدانستم، آمد و گفت كه من ميروم گلولة آرپيجي بياورم. رفت و پس از مدتي با سي گلوله آرپيجي برگشت. آنها را داخل يك پتو پيچيده بود. ده ـ دوازده كيلومتر، رفت و برگشت را دواندوان پيموده بود! زماني كه گلولهها را آورد، نقش زمين شد. يكي از بچهها گفت كه اين بنده خدا گويا تير و تركش خورده. بالاي سرش آمدم. ديدم شكمش كاملاً پاره شده و همة رودههايش بيرون ريخته. با يك دست رودههايش را گرفته بود تا خودش را به ما برساند. سرش را توي دستهايم گرفتم. نوازشش كردم. گفت: گمان نكن بيصاحبم. آنكس كه بايد بيايد، ميآيد.
يك هليكوپتر عراقي خط پدافند ما را ميكوبيد. فاصلة هليكوپتر از ما زياد بود. ابراهيمي، متصدي تيربار كه يك آيهالكرسي به تيربارش ميبست، گفت: حاجآقا نظرنژاد! اين هليكوپتر ما را اذيت ميكند. به او بگوييد برود.
بچهها با شنيدن اين مطلب خنديدند و گفتند: آقاي ابراهيمي، تيربار تو به هليكوپتر نميرسد.
ابراهيمي گفت: اين آيهالكرسي همينطور مفت و مجاني اينجا بسته نشده. من الان ميزنم، شما نگاه كنيد.
ابراهيمي تيربار ژ ـ سه داشت. شليك كرد و هليكوپتر عراقي افتاد! همة نيروها با ديدن اين صحنه تعجب كردند. بعضيها ميگفتند: موشك به هليكوپتر خورده.
فرياد تكبير نيروهاي ارتشي و سپاهي طنين انداخت. ابراهيمي گفت: ديديد كه آيهالكرسي كار خودش را كرد.
ولي خود او هم متعجب مانده بود. آدم باتقوايي بود. در طول مسير كه ميرفتيم، گفتم: آقاي ابراهيمي، آيهالكرسي آوردهاي؟
گفت: بله، به گردن اين تيربار بسته است! اين آيهالكرسي هيچوقت از اسلحة من جدا نميشود.
در اين بين، يك سرباز قدبلند پايم را گرفت و گفت: برادر پاسدار، ميگويند شما در شب عمليات معجزه ميكنيد.
ناراحت شدم و پايم را كشيدم. گفتم: معجزه كجاست؟
متوجه شدم كل نيروهاي گردان حركت كردهاند و خاكريز را شكستهاند. در همين حال، گلولة تانكي به زمين خورد. آن سرباز در اثر اصابت تركش شكمش پاره شده بود. جنازة او را جمع كردم. به خاكريز دوم كه رسيدم، ديدم نيروها پشت خاكريز آرايش نظامي گرفتهاند. فكر كردم نميخواهند رد شوند. رفتم بالاي خاكريز، آستينها را بالا زدم(1) و بچهها را يكييكي رد كردم. يكدفعه ديدم يكي از تانكهاي عراقي از آن طرف بالا آمد و شليك كرد. گلولهاش به زير پايم خورد. دو ـ سه متري روي هوا چرخيدم و به زمين خوردم. سرم سنگين شد. اول حس كردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهي چون گرم هستم، متوجه نيستم! غبار عجيبي هم پيچيده بود. بيسيمچي من كه اسمش «جاجرم(2)» بود، صدايش بلند شد و گفت: حاجي شهيد نشده. بچهها، برويد جلو. حاجي يك مقداري خراش برداشته. الان بلند ميشود و ميآيد.
يكوقت ديدم آقاي صادقي و مسئول تخريب گردان كنارم ايستادهاند. من تكان خوردم و بلند شدم. آقاي كفاش(3) به شدت ميخنديد. گريه هم ميكرد. پرسيدم: چرا اينجوري هستي؟
گفت: حاجآقا نظرنژاد، شما لختي!
نگاه كردم و ديدم موج انفجار همة لباسهايم را كنده است. فقط يك تكه از پارچة شلوار و مقداري از پارچة شورتم باقيمانده بود.
روزي كه پسر عمهام به همراه همقطاران طلبهاش براي ملاقات آمده بودند، دكتر بيرجندي دستور داد كه از روي تخت برخيزم. او گفت كه ديگر نبايد بخوابم و ميتوانم با عصا راه بروم. اما من جرأتم را از دست داده بودم. پايم تكان ميخورد، ولي قدرت اين را كه از تخت پايين بيايم، نداشتم. دكتر هر چه گفت، من انجام ندادم.
صبح روز بعد آقاي قاآني به خط آمد و گفت: برويم پيش حاجباقر قاليباف. دوتايي با يك جيپ به ارتفاعات قلاويزان رفتيم. حاجباقر قاليباف نبود. به خط كه رفتيم، واقعاً تعجب كردم. عراقيها تمام ارتفاعات قلاويزان را مينگذاري كرده بودند.(4) بعد هم شب، موقع فرار حدود سينفر به ميدان مين رفتند و در جا مرده بودند. شده بود مثل خانهاي كه مگس زياد دارد، حشرهكش را برداري و به جان مگسها بيفتي و بعد بخواهي لاشة جارو بكني. به هر طرف كه نگاه ميكرديم، لاشه عراقي ريخته بود. شايد خيلي از نيروهايشان نميدانستند كه پشت سرشان تا شهر زرباطيه ميدان مين است. آقاي قاآني با ديدن آن همه فلكزده ميگفت: اگر اينها به دست ما ميافتادند، وضع بهتري داشتند. بالاخره مسلمانند. اما اين صدام همهشان را نفله ميكند.
روز دوشنبه 14 خرداد 1368 ساعت پنج بعدازظهر با آقاكميل تماس گرفتم. از او پرسيدم: چه خبر؟
ديدم گريه ميكند. پرسيدم: چه شده؟
گفت: ديگر پدر نداريم، امام رفت.
يكباره با صداي بلند شروع به گريه كردم. طوري كه صدايم را همة آنهايي كه آنجا بودند، شنيدند. گويا آسمان بر سرم خراب شد و زمين زير پاهايم لرزيد.
بعد از آنكه حضرت امام از دنيا رفت، منافقين در آلمان خيلي فعال شده بودند. ميآمدند و مجروحين جنگي را در بيمارستان كتك ميزدند. يك روز روي تخت دراز كشيده بودم. دو جوان، يكي حدود بيستودو ساله و ديگر هفده ـ هيجده ساله با يك شاخه گل با اتاق من آمدند. فهميدم كه اينها بايد از منافقين باشند. بلافاصله دكمه تخت را زدم و پشت تخت بالا آمد.
از قبل، شنيده بودم كه آنها ميآيند و با چاقو بچهها را ميزنند. براي همين، آقاي رياحي يك تكه آهن برايم آورده بود كه آن را زير تختم مخفي كردم. تكه آهن را در زير ملحفه لمس كردم. جوان هفده ساله جلو آمد و پرسيد: چي شده؟
گفتم: پاهايم فلج است.
گفت: در بخش گوش چكار ميكني؟
گفتم: گوشم خراب بوده، آمدهام عمل كنم.
با خيال راحت جلو آمد و به من ناسزا گفت. دست انداختم و از گلو او را گرفتم و به ديوار زدم. جوان ديگر با يك قمه جلو پريد. تا جلو آمد، با ميلهاي كه دستم بود، بر سرش كوبيدم. سرش شكست و افتاد. سروصدا پيچيد و سرپرستار آنجا به نام باربارا به داخل آمد. فوري كارتي در آورد و جلوي سينهاش آويزان كرد.(5)
بعد، دستبند درآورد و آن دو را دستبند زد. سه ـ چهار پليس ديگر هم سر رسيدند. يك پزشك افغاني را از طبقة بالا به اتاق من آوردند. او سؤال كرد كه جريان چيست. برايش تعريف كردم. گفت: شما بهتر است بيمارستان را ترك كنيد و روزي يكبار شما را به اينجا بياورند، تا دكتر ببيند. ممكن است اينها با اسلحه به سراغ شما بيايند.
از كلن تا محل اقامتم 120 كيلومتر راه بود. مجبور شدم بيمارستان را ترك كنم.
پي نوشت ها :
1. در آن زمان، يك لباس پلنگي ميپوشيدم و يك كلاشينكف بهدست ميگرفتم. يك كلت كمري هم داشتم كه از فرمانده عراقي در نبرد سوسنگرد به غنيمت گرفته بودم.
2. در طول جنگ تا مدتها بيسيمچي من بود كه درعمليات بدر به شهادت رسيد.
3. از نيروهاي شهرستان تربتحيدريه بود.
4. در عمليات كربلاييك، منطقة قلاويزان ميدان مينهاي عجيببي داشت. زمان زيادي برد تا بچههاي تخريب توانستند آنها را پاك كنند. غير از راهكارهايي كه عراقيها داشتند، بقيه همهاش مين بود. حدود 25 روز بچههاي تخريب در منطقه كار كردند تا توانستند قلاويزان را پاكسازي كنند.
5. خودش پليس بود.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}